كباب را "محض رضاي خدا" خوردي ولي نماز را ميخواهي نخواني؟؟
از زبان يك دوست صميمي
دوستي تعريف ميكرد :يك روز جناب شوهر مقداري گوشت كبابي خريده و به منزل آورد ولي همچنان حرفها و كنايه هايي كه صبح قبل از رفتن بهم زده بود در ذهنم داشت ميچرخيد ولي گويي ايشان همه را فراموش كرده بود… و توقع داشتند كه من با لبخند و سلامي گرم از ايشان استقبال كنم. هميشه حرفها و نيش و كنايه هايش را زود فراموش ميكردم و سعي ميكردم اصلا بهشان بها و شاخ و برگ ندهم . آن روز همش به خودم گفتم بس است هر چه هيچي نگفتم و به روي خودم نياوردم هر چه خواست گفت و انگار نه انگار. چند روزي بود گويي شيطان داشت طرح جنگي بين من و شوهرم را ميريخت. شيطان بد ميانجي گري بود. خلاصه چشمتان روز بد نبيند شوهرم يك بهانه ي بي جا گرفت و همين كه گفتم دنبال بهانه ميگردي؟؟ بي معطلي بطري نونشابه را به طرفم با شتاب و عصبانيت پرتاب كرد……….بعد از اصابت به پهلويم جلو پريد تا يك كتك مفصل هم از دست مباركش بخورم. و من كه خسته از كارهاي روزانه و بي حوصله بودم جوابش را ندادم تا آرام شود و لااقل از خانه بيرونم نيندازد.. هر چه از دهن نا مباركش بيرون آمد بارم كرد و رفت. ميتوانستم قهر كنم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نكنم ولي بچه هايم گناه داشتند. ميتوانستم لجبازي كنم و بساط كباب را مهيا نكنم يا مهيا كنم ولي قهر كنم و كوفتشان كنم ولي همه ي اينكارها باعث ميشد اوضاع بدتر شود و بيشتر اذيتم كند… ياد حرف مادر بزرگم افتادم كه ميگفت با شكمتان قهر نكنيد. اما من اشتهايم كور شده بود ولي من سعي كردم فراموش كنم و به خاطر رضاي خدا طوري وانمود كنم كه گويي آب از آب تكان نخورده و هيچ اتفاقي نيفتاده. شوهرم رفت دقايقي خوابيد. ولي من بيكار ننشستم. با ذكر وياد و ياري خدا سعي كردم عادي برخورد كنم و تقريبا كمي سنگين. آب خنك و چايي اش را به كمك بچه ها بهش رساندم و بعد جايتان خالي كباب را هم با همكاري درست كرديم و خوردم و همچنان شيطان مي آمد سراغم و سرزنشم ميكرد كه اينطوري پر رويش ميكني و حتي بعد از شستن ظرفها و تمام شدن كارها خواستم بروم سراغ نماز كه شيطان آمد و گفت اصلا امشب حوصله ي نماز خواندن ندارم و دلم خون است و… و همان لحظه به دلم گذشت كه كباب خوردي ولي نماز نميخواي بخوني؟؟؟ ايشان ميگفت از اين تلنگر و نهيب به خودم آدم و ديدم راست است .يادم آمد كه كباب را هر چند به زور نونشابه و گوجه و بغض و گذشت براي رضاي خدا خورده بودم و حالا نمازم را هم بايد براي رضاي خدا به هر سختي و بدحالي ميخواندم. همان كه شادي بخش دل غمديده و محول الاحوال است ….تا شايد حال دلم را به بهترين حالها تغير دهد.
و با اشك و بغض وضويي از جنس عشق گرفتم و نمازي با حال دل خواندم. و خوابيدم…..