تجربه اي شبيه معجزه
از خواب ناز بلند شدم ولي شانه ام خيلي درد ميكرد .حتما بد خوابيده بودم ولي دردش به يك لگد محكم خوردن بيشتر شبيه بود… زبان روزه كلي كار داشتم كه بايد انجام ميدادم و كلي كار عقب مانده …. بچه ها با شيطنت هايشان كارهايم را زياد ميكردند… يك ظرف توت خشك را هم روي قالي اتاق خالي كرده بودند …..
با همان شانه درد مشغول شدم و تا عصر يك پشت كار كردم و نوبت به جارو كردن رسيده بود…
خيلي خسته بودم …شانه درد هم امانم را بريده بود… جارو به دست و دو سه چنگ توت خشكه نه چندان درجه 1 با زبان روزه و شكم گرسنه خواستم چشمم را ببندم و با بي اعتنايي جارويشان كنم ولي نتوانستم…رفع گرسنگي و ضعف يك مستحق كه با خوردن يك مشت از آنها را خوب ميتوانستم احساس كنم….
با خودم گفتم مينشينم دانه دانه جمعشان ميكنم… خدا را خوش نمي آيد اسراف كنم…اصلا براي رضاي خدا اين كار را ميكنم و بي معطلي و با همان دست و شانه درد همه اش را جمع كردم و قبل از اينكه از جايم بلند شوم جايزه ام را گرفتم
و با تعجب متوجه شدم كه ديگر شانه ام درد نميكند… إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ
(الحمدلله علي كل حال و كل نعمت)