17 خرداد 1399
من بودم و يك بغل كاكتوس نطليبده ريز و درشت. براي من كه حتي يك شاخه گل نازك نارنجي نكاشته بودم فكر كاشتنشان كابوس بود. چقدر دلم ميخواست حراجي كاكتوس راه مي انداختم ولي جواب شوهر جان را چه ميدادم. براي اينكه لابد با آن تيغ هاي خشن در باغچه ي حياط جا خوش… بیشتر »
15 نظر
02 خرداد 1399
رنج ميبرد آدم از اين همه دلواپسي براي فردا دوا نمي شود دردش جز اينكه رو كند سو به ♥خدا♥ بیشتر »